یاد کودکی - داستان کوتاه نوشته اکرم عثمان

ساخت وبلاگ

 

یاد کودکی, مثل آهنگ خواب آور جویباریست که از جنگل دوری به گوش برسد. من در آن شب بی مهتاب که ابرها در اقیانوس لاجوردی آسمان شناور بودند به چنین سرودی گوش میدادم. صدای قل قل آب از جوی ناپیدایی به گوش میرسید و ترانه شورانگیز عمر مرا از حریم سالهای پار ساز می کرد.

من به مادرم فکر می کردم، به شبی که مثل امشب تابستان بود و ما بر پشت بامهای کاگلی تخته به پشت می خوابیدیم و از باد گوارا و سردی که از کوه شیر دروازه می وزید، لذت میبردیم. من با ستاره ها بازی می کردم. با آن سکه های بل بلی طلایی که به روی مخملی بنفش پراگنده بودند. مادرم گاهی با کف سبک ونرمش به پشتم تپ تپ میزد و گاهی صورت و موهایم را مینواخت، غلتی میزدم و سربر سرزانوی نرمش می گذاشتم. آنگاه مثل همیشه آرام و آهنگین ترانۀ ابدی و قدیمی مادران را سرمیداد:

آللو للو للو   آللو بچه للو

آللوی ابریشم   بند و بارت مه میشم

برایی سر بازار    خریدارت مه میشم

این آواز جانبخش و روح پرور که لطیف تر از آواز گندم ها، بادها و جویبارها بود رفته رفته از هوشم می برد. پلک هایم گران و گرانتر می گردید. رخوت ملایم به خواب زیر پلک ها ولای ابروهایم رخنه می کرد و بند بند اندامم مست و بی حال می گردید. دیگر به خواب میرفتم؛ خوابِ کودکانه و خوش که بی کابوس و بی اندوه بود و مرا پاسی چون کبوتران بال می بخشید و پاسی بر پشت ابرسفید و یا اسپ سمند سوار می کرد و به سوی نا کجاها بال می کشود.

صبح که خروسان آذان میدادند و از شیارهای کنگرۀ فرو ریختۀ دیوارهای بالاحصار آفتاب کاکل زری بربام ما فرش زرنگاری می گستراند، چشم باز می کردم و به آسمان که آبی آبی بود و به من شادی می بخشید به مادرم که پاک پاک بود وبه رویم لبخند میزد، سلام می کردم.

رنگ شادی آفرین آسمان بیدارترم می کرد و خندۀ مهر آمیز مادرم حالیم می نمود که از بستر خواب برخیزم، دست و دهن بشویم و کنار مادرم پهلوی سماوار روی فرشی بنشینم و چای بنوشم و آنوقت نوبت تعبیر رویای شبانه فرا می رسید و مادرم با صفای مادرانه چون مبشری پاکدل زبان به تأویل خوابها می گشود و خوش باورانه می گفت: واه ! واه! چه خواب خوبی، ابر سفید و اسپ سمند نشانه خوشبختی است و پرواز آن دو به سوی ستاره ها ازبخت بلندت نوید میدهد.

انشاء الله کلان می شوی وخداوند به تو خیر وبرکت میدهد.

از تعبیرهای گوناگون مادر دلم شاد می شد، و چون کلان شدن و ریش و بروت کشیدن در آن وقت ها برایم کمال مطلوب و آخرین آرزو بود. ذوق زده می پرسیدم:

به راستی مادر مه کلان میشم؟

جواب میداد: هان جان مادر.

می پرسیدم: چقدر کلان؟

جواب میداد: بسیار کلان.

بعد از آن چرت میزدم و انگار چیزهای کلانِ کلان را بپالم. لُق لُق این طرف و آن طرف را نگاه می کردم. مادرم به مقصد می رسید و می گفت: بچه جان، سودا نکو، یک کوت کلان میشی، با استفهام کومه هایم را می پنداندم و بغل هایم را به اندازه یک پوقانۀ بزرگ کشوده می پرسیدم: همین قدر؟

مادرم ضعف خنده میشد. اشکهای شوقش را با نوک چادر می سترد و می افزود:

نی نفس مادر، کلانتر.

دیگر طاقتم طاق می شد، آنقدر بغل هایم را می گشودم که نشسته تخته به پشت می افتادم. آن وقت مادرم خندیده فریاد میزد: آفرین، حالی شد همین قدر کلان!

می پرسیدم : به اندازه کوچگی ما پهلوان برات؟

می گفت: هان گل مادر به اندازه پهلوان برات

در آن روزها پهلوان برات سرِسرها و میدان دار تمام هرکاره ها و میدان ها بود. وقتی راه میرفت مثل کوهی با تمکین بود و هر ایزار و پیراهنی برای پت های چاق و زورمند و بازوان آهنین و توانایش تنگی می کرد. او همیشه کالای گیبی می پوشید و سلیپرهای ساخت مرادخانی به پا می کرد. اگر دلش می خواست گاهی دستار کوچکی برسرش می بست ورنه بیشتر روزها با سر برهنۀ چپه تراش درکوچه ها پیشاپیش شاگردانش چاک چاک راه میرفت و قول هایش را چون خروسان کلنگی باز می گرفت.

برای من پهلوان برات که بسیاری از حریفانش را مثل موم در دستهایش فشرده چُت کرده بود، بزرگترین مرد دنیا بود و همین که مادر می گفت: انشاء الله ده ای کوچه آدم کلان میشی وریش و بروت می کشی، فوراً خود را در هیئت خلیفه برات می یافتم و آرزو می کردم روز چون او مرد بی همتای کوچه های کابل شوم. به این امید از کودکی, هوس کشتی کردم و حق و ناحق بر بچه های کوچه می جهیدم و گردنِ از خود ضعیفتران را می پیچیدم تا اینکه روزی جنگ مغلوبه درگرفت و مسگر بچه یی چنان به خاکم مالید که هوش از سرم رفت، اشکریزان به مادر شکوه بردم:

مادر! مگم تو نگفتی که مه آدم کلان میشم؛ مثل پهلوان برات،  حالی او کجا و مه کجا؟!

جواب داد: حتماً میشی، اما مردا ده میدان میرن!

لاجرم به میدان رو کردم و دانستم که دویدن افتادن دارد و انسان باید بیفتد، بیفتد و بیفتد تا برخیزد و پهلوان شود.

 

 

اولویت نیکی به مادر...
ما را در سایت اولویت نیکی به مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mstafa بازدید : 131 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:48