داستان کوتاه رادیو

ساخت وبلاگ

نوشته: رهنورد زریاب

آنوقت ها كه من هفت ساله بودم، مثل امروز رادیو فراوان نبود مثلاً در سراسر كوچۀ پرخم وپیچ ما، تنها چهارخانواده رادیو داشتند و با این رادیو های شان به زمین وآسمان فخر می فروختند و به زبان حال به مردم می گفتند:

شما خیلی خوشبخت هستید كه مثل ما كوچه گی دارید. آخر هركس كه رادیو ندارد! این رادیو داشتن مایۀ تشخیص آنان نیز به شمار میرفت. مثلا هروقت یكی از كوچه گیهای مان از دیگری می پرسید:

تو حاجی اسماعیل را می شناسی؟

او در جواب سوال می كرد:

كدام حاجی اسماعیل را می گویی؟

طرف پاسخ میداد:

همان حاجی اسماعیلی كه رادیو دارد.

سوال كننده بیدرنگ جواب می داد:

چرانی، بسیار خوب می شناسم.

وبه دنبال این جمله می افزود:

یك شب مرا به خانه اش مهمان كرد. وقتی به آنجا رفتم، رادیو سرمیزمانده شده بود. رادیوی سیاه رنگیست.  یك شیشۀ درجه دار دارد. وقتی حاجی روشنش كرد....

بدینسان صحبت درازی دربارۀ رادیوی حاجی اسماعیل صورت می گرفت. هنگامی كه داستان گوینده به پایان میرسید، مخاطبش به نوبه خود شروع می كرد:

ها... همینطور یك روز حاجی به من گفت كه شب مهمانش شوم. من هم رفتم به خانه حاجی و او رادیویش را چالان كرد....

به اینصورت صحبت بازهم در باره رادیوی حاجی اسماعیل طول می كشید والبته كه هر دو طرف دروغ می گفتند. زیرا این حاجی كه یك رادیو داشت، آنقدر خسیس بود كه هرگز كسی را مهمان نمی كرد، ولی وضع طوری آمده بود كه تقریباً همه كوچه گی های مان خودشان را ازطرف حاجی اسماعیل یك مهمانی خیالی داده بودند.

خوب این وضع عام كوچه ما بود.

اما یك روز صبح وقت، یك همسایۀ دربه دیوار ما كه نانوا بود، دروازه ما را به صدا در آورد.

در را كه باز كردم، مرد نانوا گفت:

به پدرت بگو كه همراهش كار ضرور دارم.

من هم به پدرم اطلاع دادم:

نانوا باتو كار ضرور دارد.

پدرم به كوچه برآمد و نانوا او را به گوشه یی برد. مدتی باهم سرگوشی چیزی گفتند از چهرۀ پدرم هویدا بود كه خبر غیر منتظره یی را شنیده است.

وقتی به خانه برگشت، مثل آن كه رازِ مهمی را افشاء كند، اعلام كرد:

نانوا امروز یك رادیو می خرد!

این خبر همۀ ما را تكان داد. مادرم وخواهرم بیدرنگ به خانه نانوا رفتند تا معلومات بیشتری به دست آرند. برادرم نیزبه سراغ پسر بزرگ نانوا كه دوستش بود رفت. من هم رفتم كه از پسر كوچك نانوا دراین مورد چیزهایی بشنوم.

ویك ساعت بعد درسراسر كوچه مان آوازۀ افتاد:

یاسین نانوا  رادیو می خرد!

همه جا سخن از نانوا و رادیوی موعود او بود. زنان و پیرمردان میان خودشان از نانوا  و رادیویی كه قرار بود آن روز بخرد، سخن میگفتند.

هرقدر روزبه پایانش نزدیكتر می شد، اشتیاق وهیجان همسایه گان ما بیشترافزایش می یافت.

وقتی هم كه آفتاب می خواست غروب كند مردان وكودكان نزدیك دروازه نانوایی كوچه ما گرد آمده بودند وانتظار نانوای را می كشیدند كه با رادیویش بیاید. پسران نانوای هم برای این كه مراسم را تكمیل كرده باشند، كوچه را تا پانزده متری دروازه شان جاروب وآب پاشی كرده بودند.

بالاخره شاگرد نانوا از دور پدیدار شد. یك تبنگ نان آورد بود. همه به سوی اوهجوم بردند وسوال پیچش كردند:

رادیو چی شد؟ ...  پس رادیو نخریده ؟

شاگرد نانوای كه درعمرش اینگونه مورد توجه قرار نگرفته بود، باخشكی وسردی، كوتاه كوتاه جواب میداد:

می آید... رادیو می آید ... آخر صبر كنید...

یك ساعت دیگر كه گذشت، خود نانوا نمودار شد. با گردن افراشته  راه میرفت. پشت سرش حمالی یك رادیو را حمل میكرد. مردم به سوی او دویدند  و او سر آنان فریاد كشید:

به رادیو دست نزنید ...  دست نزنید !

این اخطار او سبب شد كه مردم درفاصله دومتری توقف كنند و از دور به تماشای  رادیو بپردازند. بعد تر، به دَور مرد نانوا حلقۀ بزرگی از تماشا گران به وجود آمد. این حلقه همراه با حمال ونانوا حركت میكرد. مرد نانوا، حمال را به خانه برد. جمعیت نیز به درون حویلی او رفتند.

وقتی نانوا رادیو را به اتاق برد و پول حمال را داد، تبنگ نان را به حویلی كشید وخودش روی صفه كوچكی بالا شد وخطابه كوتاهی ایراد كرد:

خداوند خواسته بود كه من یك رادیو بخرم حالا رادیو را خریده ام. این رادیو را یكی ازدوستانم ازیك خارجی خریده است. من یك روز به این دوستم گفتم: « بگیر رادیویت را بده كه بخرم » دوستم گفت: « بابا بین ما كه خرید وفروش نیست »  من گفتم: « صحیح است كه خرید وفروش نیست ولی بازهم حسابی هست ». رفیقم گفت: « خوب این طور كه است می فروشم » و به این صورت سر قیمت جور آمدیم.

یكی از همسایه ها پرسید:

چند خریدی ؟

نانوا با وضع اسرار آمیزی خندید:

خوب، چی میكنی قیمتش را  ؟ !

كسی دیگر هم پرسید :

چند خریدی؟

نانوا بازهم خندید:

چی میكنی قیمتش را؟ !

بعد با نوعی تكبر گفت:

والا... قیمتش زیاد است.

به دنبال این سخن، تبنگ نان را میان حاضران بخش كرد وگفت:

دعا كنید كه مبارك باشد.

همه دعا كردند و نانوا گفت:

حالا چالانش می كنیم.

خودش پیش شد و گروهی از بزرگان كوچه به دنبالش به درون اتاق رفتند.

نانوا با احتیاط تمام یك گوتك رادیو را چرخاند. صفحۀ علایم رادیو روشن شد وآواز تحسین آمیزی از حاضران برآمد.

نانوا كنار رادیو روی زمین نشست.

كسی پرسید: « پس چرا نمی خواند ؟ »

 نانوا با لحن سرزنش آمیزی پاسخ داد:

آخر گرم نیامده !

لختی درسكوت مطلق گذشت. نانوا كه مغرورانه لبخند می زد، سرانجام سكوت را شكست وگفت: « حالا گرم آمده .»

بعد، گوتك دیگری را چرخانید وعقربك سفید رنگی روی صفحۀ علایم به حركت درآمد، ولی از رادیو آوازی شنیده نشد. نانوا مضطرب وپریشان، گوتك های مختلف را به راست وچپ می چرخانید، اما سودی نداشت و رادیو مثل یك سنگ سیاه رنگ آرام وساكت بود.    تلاشهای نانوا بازهم سودی نكرد و اوعاجرانه پشت سرهم سوی مردم مینگریست  ومی گفت:

آخر چرا ... چرا نمی خواند؟

مردم خاموش بودند و نفس های شان را در سینه ها قید كرده بودند. تنها نانوا پس ازهر تلاشش سوی مردم می دید و می گفت: آخر چرا ... چرا نمی خواند؟

بالاخره كسی پیشنهاد كرد:

حاجی اسماعیل را خبر كنید.

كسی دیگر پیشنهاد كرد:

حاجی كریم را خبر كنیم.

پس ازمدتی بحث وگفتگو قرار شد هر دوی این آدم ها را كه رادیو داشتند، خبر كنند.

یك لحظه بعد هر دو رسیدند.

حاجی اسماعیل با دیدن رادیو سوی نانوا دید و فریاد زد:

برادر ترا بازی داده اند. این رادیو از كار نیست.

حاجی كریم بیدرنگ این سخن را رد كرد:

نی، تو غلط كرده ای. رادیوی خوبیست...

حاجی اسماعیل گفت: این رادیو ها اصل نیستند !

حاجی كریم با قاطعیت گفت:

من میگویم بهترین رادیوست.

حاجی اسماعیل فریاد زد:

من دوسال در دهلی بودم. هرقسم رادیو را می شناسم. این رادیو از كار نیست.

حاجی كریم با برافروخته گی گفت:

من هم خیلی رادیو دیده ام.

حاجی اسماعیل سخن او را برید:

 تو دركجا خیلی رادیو دیده ای ؟

حاجی كریم سرخ شد. بعد غضب آلود فریاد زد:

در لندن ... درلندن دیده ام..

حاجی اسماعیل قهقهه خندید:

عجب تو كی لندن رفته ای ...

و حاجی كریم با برآفروختگی پرسید:

من نرفته ام ؟ لندن نرفته ام ؟

حاجی اسماعیل جواب داد:

بلی نرفته ای !

حاجی كریم كه رگهای گردنش پندیده بود فریاد كشید:

پس من دروغ می گویم ؟

حاجی اسماعیل با همان گونه فریاد پاسخ داد:

البته كه دروغ می گویی.

تو كجا لندن رفته ای ؟

حاجی كریم فریاد زد:

آه خدایا ! ...

وبه سوی حاجی اسماعیل حمله كرد.

یك همسایه ما كه حمامی بود، خودش را بین آن دو قرار داد، اما هردو او را به شدت تیله كردند، حمامی بی اراده سوی رادیو رفت و روی آن افتاد. فریاد وحشتزده یی از حاضران برخاست.

رنگ از رخ نانوا پرید. خواست با عصبانیت به سوی حمامی حمله كند، ولی ناگهان رادیو به صدا درآمد. یكی از آواز خوانان معروف كابل میخواند.

سیمای نانوا تغیر كرد. خشمش كم شد. با مهربانی به سوی حمامی دوید رویش را بوسید  وگفت:

تو دستت مبارك است ... مبارك است...

آن شب تا ناوقت ها رادیوی نانوا چالان بود ومردم روی حویلی او نشسته گوش می كردند. نانوا درحضور همه به حمامی اجازه داد كه هر وقت بخواهد، میتواند بیاید ورادیو بشنود. حمامی هم هروقت، به گفته خودش، دلش تنگ میشد، می آمـد به خانه نانوا و رادیو می شنید.

سال ها میگذشتند و آواز رادیو هرشب ازخانه نانوا بلند می بود. ولی حاجی اسماعیل هیچ وقت از تبلیغ به ضد رادیوی نانوا دست برنداشت وهمه جا میگفت :

بیچاره را بازی داده اند، این رادیو ها از كار نیستند...

                                                       

 

   

 

 

اولویت نیکی به مادر...
ما را در سایت اولویت نیکی به مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mstafa بازدید : 106 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 10:20